۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

محجوبند

 سلام...!
 چنين نيست كه آنها خيال مي‏كنند، بلكه اعمالشان چون زنگاري بر دلهايشان نشسته. چنين نيست كه آنها مي‏پندارند، بلكه آنها در آن روز از پروردگارشان محجوبند (۱۴ ، ۱۵ مطففین)
گروه ۱ کاملا حق به جانب دلیل موجود را بیش از حد کفایت میداند. نام این گروه خدا و پیامبرانش و طرفداران آنها است
گروه ۲ کاملا حق به جانب دلیل را کاملا مشکوک و پر از خرافات یا تصب یا ... میداند. تازه از این بالاتر میگوید اگر هم خدایی باشد خیلی ظلم است که با این همه قدرت به بیچارهها کمک نمیکند
گروه ۳ گنگ وا رفته ترجیح میدهد سکوت کند
گروه ۴ احتیاط میکند و طرف خدا و پیامبرانش را میگیرد
گروه ۵ ترجیح میدهد حالا که معلوم نیست خدا حتمن جدی باشد حالش را ببرد و خیلی هم نگران نباشد
گروه ۶ خیلی سخت نمیگیرد جایی که خیلی سخت نبود احترام خدا را نگاه دارد و جایی که سخت شد خودش را به ان راه می زند و زندگیاش را می کند
گروه ۷ خودش را نماینده خدا میداند و انتظار دارد هرکس  خدا را قبول کرد از و پیروی کند
...

۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه

عذاب نزدیک

به راستی‌ که شما را از عذابی نزدیک بیم دادیم روزی که آدمی‌ آنچه پیش فرستاده را می‌بیند و پوشانندهٔ راستی‌ میگوید کاش خاک بودم

۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

عقل و دین

سلام...!

عقل و دین... عدل الهی ... خدای خوبی که در عالمی پر شر خالق و حاکم و قادر است ... خلاصه یک مشت سوال تکراری که جوابهایش هم تکراری است و گروه اندکی را به این سو یا آن سو می برد و گروه بزرگتری را مشغول می کند بی آنکه شاید اثری یا تاثری بر جای گذارد...

و ما ایرانی ها که عصبانی هستیم از ظلم حکومت دینی و افکار تند و تیز...

و خدایی که آرام و با شکیبایی وصف ناشدنی بر این ماجرا نظر می افکند و ...

تا به حال خودم را جای کسی نگذاشته بودم که امیدی به زندگی پس از مرگ ندارد اما تازگی تلاش کردم تا چنین کنم. تلاش کردم به اینکه تصور کنم اگر امیدی به حیات پس از مرگ نداشتم چگونه زندگی می کردم... راستش به گمانم یه یکی از این دو سرنوشت دچار می شدم: یا خودکشی یا انسانی بی اخلاق که تلاش می کند در ظاهر شرافتمند باشد اما اگر فرصتی بیاید از زیر پا گذاردن اخلاق ابایی ندارد... و به راستی اگر هدفی برای عالم نباشد اینکه من چگونه باشم چه اهمیتی دارد؟

اگر هدفی نباشد آنچه در کوتاه مدت یا بلند مدت رخ می دهد اهمیتی ندارد. لذت و درد اگر هیچ اثری ماندگار از خود به جا نگذارند تفاوتی با هم نمی کنند. اساسا اگر اخلاق حتی در ساده ترین حد وجود دارد باید نشانه وجود نظامی هدفمند در عالم باشد وگرنه حتی اینکه کاری که منجر به نابودی یا بهبود عالم شود را می توان بر اساس سلیقه آدمها خوب یا بد دانست. اگر هدفی نباشد دلیلی برای بهتر بودن چیزی نسبت به چیز دیگر وجود ندارد. تراشیدن هدفهایی که در نهایت به یک دور بی فایده می رسند هم بیشتر یک بازی و فریب می ماند...

شاید این خود اثباتی برای هدفمند بودن هستی است چرا که لا اقل در برخی امور تردیدی در اخلاقی یا غیر اخلاقی بودن عمل وجود ندارد حتی در میان منکران خدا و ادیان آسمانی...



۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

ساعت

سلام...!

احساس می کردم که چقدر خسته ام و چقدر خوابم می آید. اینکه فردا صبح زود کلاس دارم و هنوز بیدارم و نمی دانم کی قرار است به تختخواب بروم. اینکه امروز هم از آن روزهای طولانی بود...نگاهی به ساعت انداختم تا ببینم چقدر تا صبح مانده...

هه...! تازه 11:30 شب بود...! خنده ام گرفت...! خواب از سرم پرید...!

۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه

اعتدال و سیاست

سلام...!

اعتدال زیباست و شاید کمتر کسی باشد که در نگاه اول مخالف آن باشد. البته آنچه که هست آنکه اعتدال را چطور تعریف می کنیم.

در میان تنازعات و اختلاف ها یکی از راههای متداول برای اینکه اختلاف بین دو گروه با صلح و آشتی به پایان برسد این است که از طرفین بخواهیم هرکدام از بخشی از خواسته های خود صرفنظر کنند تا نقطه ای میانی که نه کاملا به سود این طرف و نه تنها به سود آن طرف ماجراست مورد توافق طرفین قرار بگیرد و آشتی برقرار شود.

معمولا در میان این تنازعات گروهی هم پیدا می شوند که معتقدتد اساسا مشکلات ناشی از تند روی دو سوی دعواست و با اتخاذ مواضعی میانه روانه (نسبت به آنچه دو طرف دعوا می گویند) آنها را به دست برداشتن از تندروی دعوت می کنند.

اما چیزی که به ویژه در مباحث سیاسی گاه خیلی بامزه می شود تلاش گروهی از چهره ها برای ماندن در این به اصلاح حد وسط تحت هر شرایطی است تا آنجا که گویی "اعتدال" را "میانگین نظرات موجود" ترجمه می کنند و همواره می خواهند با ماندن در نقطه میانگین هم کمی پیش طرفین اعتباری کسب کنند و هم جایگاه خود را به عنوان یک میانه رو در همه شرایط حفظ کنند.

مثلا وسط این دعواهای ایران کسانی هستند که اصرار دارند تحت هر شرایطی وسط ماجرا بمانند...

آخر عزیز من ما هم دوست داریم تعادل را! اما این نحوه میانه روی که شما انتخاب کردی را می خواهی تا کجای ماجرا ادامه بدهی؟ مثلا اگر زدند و 100 نفر را کشتند می خواهی بگویی که باید به 50 نفر قانع می شدند و زیاد کشتند؟ یا اینکه اگر حکومتی مردمش را بی دلیل محدود و اذیت می کرد و می خواست مردم بپذیرند که حق اعتراض به چیزی ندارند و همیشه باید ممنون و گوش به فرمان باشند آنوقت حد اعتدالت این می شود که بگویی باید مردم به نصف شدن محدودیت ها راضی شوند و حکومت باید محدودیتها را نصف کند؟ حالا اگر حکومتی خواست همه زندانیان سیاسی را اعدام کند حد اعتدالت می شود 50 درصد را بیشتر نکش؟

خجالت بکش بی چهارچوب! برای خودت دیسیپلین داشته باش! اینکه تو دنبالشی اعتدال نیست...!

(یه نفر تو ذهنم هست که هی مصاحبه می کنه درباره اوضاع ایران و تحفه ایه این "اعتدال" که برای خودش تعریف کرده!)

۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

ما

سلام...!

مدتی پیش فرصتی پیش آمد تا با استاد و رئیس گروه مطالعات دینی دانشگاه تگزاس - آستین گفتگویی یک ساعته داشته باشم. در میانه گفتگو ایشان مطلبی گفت که برایم جالب بود. آقای دکتر که خودش پیرو مذهب شیعه و دارای علایق شخصی بسیار به مطالعات دینی منطقه خاورمیانه است ولی اصلا هندی است می گفت که از مدتها پیش زمینه فعالیتهای خود را از منطقه خاورمیانه به منطقه جنوب آسیا تغییر داده و علت آن هم این بوده که

Persians are the most divided people and when you want to study religion in Middle East you can not ignore Iran. If I wanted to include Iran in my studies I would have no choice except getting involved in all that culture and become part of those divisions and that was too much trouble for me so I changed my area of research!

به نظر شما چقدر هماهنگی و کار گروهی بین یا با یک جمع ایرانی کار آسانی است؟
به نظر شما ما تا چه حد حاضریم با کسی کار یا مشارکت کنیم که مانند ما فکر نمی کند؟
به نظر شما مشکلی اگر هست تا چه حد مقصر آن کسانی غیر از خود ما هستند؟ 

۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

مصر - ایران

سلام...!


دردی که یک درد کشیده از ستم یک ستمگر می کشد در هر کجای عالم که باشد آدمهای هنوز کمی از آدمیت برایشان مانده را می آزارد.  و البته در مقابل رهایی از این درد یا حتی خبری امیدبخش از پایان حکومت ستمگر مایه شادمانی همان دسته از آدمهاست!

در این میان خط تاثیر رویدادها در تاریخ برای خودش حکایتی است و اینکه آدمها می شود اثری از خود برجا بگذارند که بسی طولانی تر از عمرشان باشد و موثر برای بسی بیشتر از اطرافیانی که می شناسند و می بینند...

راستش بهت زده می شوم از اهمیت لحظه ها و اثرشان برای ما آدمها در جهانی که ملیونها و شاید ملیاردها سال از آغازش می گذرد ... ما آدمهایی که بیشترمان به غذایی که سیرمان کند و کمی از آن لذت ببریم و آبی پاکیزه و محیطی آرام که بتوان در آن زندگی کرد و روز و شب را سپری نمود قانعیم و اینقدر کوچکیم در برابر این هستی... و شاید هم نیستیم...!

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

تکرار یعنی سکون

سلام...!

تکرار یعنی سکون، حال آنکه حتی در برابر نمایشی ظاهرا تکراری همیشه می توان عمیق تر شد... وقتی برایت تکراری شد چیزی، به خودت شک کن، که شاید "بیشتر اندیشیدن" را بر نمی تابی، چرا که برای اندیشه ناساکن، تکرار نا آشناست ...

"گم"
"روزمره"
"توجه"
"دل"
"دل"
"امانت"
"بالا"
"به"
 "تو"
"هدف"
"گم" 
"نمی ماند" 
"خود" 
"فراموش" 
 "لحظه" 
 "می مانی"
 "دل" 
"خود" 
"دل"
"کودک"
"خوب"
 "دل"
"لحظه"
"له"
"دل"
"حقیقت" 
"غافل"
"غفلت" 
"وقت تلف کردن" 
"نگاه"
"توجه"
"حقیقت"
"زندگی"
"هدف"
"حقیقت"
 "حقیقت"
"حجاب"
"گذشتنی"
"حقیقت"
 "دل"
 "گذشتنی"
"سایه"
"حقیقت"
"بی شک"
"گذشتنی"
"امیدوار"
"حقیقت"
"مشتاق" 
"دل" 
"برای او می تپد"
"انتظار" 

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

برای دل خودم

سلام...!

اینها که اینجا می نویسم برای نمایش نیست. هر از گاهی چند خطی است برخواسته از دل تا اگر چیزی دوست داشت جاری شود یشود و اینجا بماند تا بعدا اگر "دل" خواست سراغش برود و جایی باشد که نشانی از آن بیابد. البته خواندن حرف دل برای دوستی که دوستت دارد هم دوست داشتنی است ... 

از اینکه بگذریم فکرش را بکنید... عکس مردی را که چند سال است ندیدی یک لحظه ببینی و با اینکه همان چند سال پیش هم هر از گاهی چند دقیقه با او از در و دیوار می گفتی همین که با خواندن نوشته زیر عکس بفهمی که بار سفرش را از این سرا بسته دلت بخواهد که های های گریه کنی و لحظه ای بعداشک ها جاری شوند و تو در تلاش تا صدای گریه ات بلند نشود...

"خباز" کفاش با صفای دانشگاه با چیزی بالای 50 سال حضور در حجره ای کوچک و بی ریا که از در و دیوارش کفش های این و آن آویزان بود رفت...خدایش رحمت کند... گاه تا پایش نرسد باور نمی کنی که تا این حد به کسی یا چیزی یا جایی "دل"  "بسته" باشی... "خباز" را در طول حدود 10 سال آخر حضور در وطن دیدم. او مرد خنده رو و دل زنده ای بود که همیشه چیزی برای گفتن داشت و لبخندی برای هدیه کردن... 




۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

فصل ها تکرار نمی شوند

سلام...!

سالها پیش دوستی داشتم که به سرعت دچار تغییرات بنیادی در افکارش شد و به برکت خواندن کمی کتاب از صادق هدایت و نیچه و شاید البته پرسشها و اندیشه هایی که در ذهنش بازی می کرد و آنچه جامعه سیاست زده ایران در مقابل این ذهنیات به او می داد و نمی داد تبدیل شد به یک روشن فکر نا امید و منتقد معترض به اینهمه موهومات که به باورش مردم بدانها دل بسته اند. 

یادم هست که یکبار سر کلاس معارف بحث بالا کشید و دوست ما گفت زندگی تکرار مکررات است. روزهایی که شب و شبهایی که روز می شوند و روزهای هفته که هفته ای یکبار تکرار می شوند و ماهها و فصل ها و حرکت تکراری زمین به دور خورشید و همینطور تولد ها و مرگ ها که می آیند و می روند و خلاصه اینکه ما در یک چرخه بسته گیر افتاده ایم و در این سرای تکرار مکررات با این افکار موهومی دل خود را خوش می کنیم...

و من آن روز و امروز بی استدلال یا با استدلال ایمان داشتم و دارم که در این جهان هیچ لحظه ای از لحظه ها تکرار لحظه ای دیگر نیست و در این جهان جز نو چیزی زاده نمی شود...

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

ندای درونی

سلام...!

آدم جان...! مواظب باش "گم" نشوی در "روزمره" زندگی! اینها که می بینی، این چیزها که مرتب "توجه" ات را به آنها می دهی در "دل" اثر می گذارد و این "دل" "امانت" ی است که برای چیزهایی بس "بالا" تر و "به" تر به "تو" داده شده... "هدف" را "گم" نکنی چون چیزی که با تو "نمی ماند" حواست را پرت کرده! مراقب "خود" ات باش و "فراموش" نکن که این "لحظه" ها می گذرد و تو "می مانی" و "دل" ی که ساختی برای "خود" ...

"دل" را همچو "کودک" ی که پر از استعداد است و پر از انرژی ببین. آنچه برایش "خوب" است را به او بده و آنچه برایش خوب نیست را از او دور کن. مبادا لحظه ای بیاید که به خود بیایی و ببینی که "دل"، زیر "لحظه" ای که همچو ماشینی عبور می کرد "له" شد و این کودک وجودت دیگر جانی برای بودن ندارد... و مبادا هدف را فراموش کنی تا روزمره زندگی، "دل" را همچون کودکی که دوستی ناباب پیدا کرده از "حقیقت" "غافل" کند و در "غفلت" بزرگ شود مثل کسی که جز "وقت تلف کردن" چیزی نمی داند...

عادت بده این کودکت را تا "نگاه" و "توجه" اش به "حقیقت" باشد، آنچنان که گویا از همه "زندگی" برایش "هدف" ی جز خیره گشتن در "حقیقت" نیست... حتی اگر "حقیقت" را از پس "حجاب"ها گم کردی چشمانت را بر "گذشتنی" ها ببند تا "حقیقت" خود به یاری ات بیاید و در "دل" ات حلول کند و بدان که هرچه "گذشتنی" است شاید "سایه" ای از "حقیقت" باشد ولی خود، "بی شک" "گذشتنی" است.. و بسی "امیدوار" باش که "حقیقت" خود "مشتاق" رسیدن به "دل" ی باشد که "برای او می تپد" و در "انتظار" است تا به او خیره شود ...

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

پنگلیش

سلام...!
آقا حال و احوال؟ همه چی اوکیه؟ لانگ تایم نو سی! دلم برات تنگ شده بود! اوه مای گاش! حالا یادم اومد تو فیس بوک دیدم استاتوست رو عوض کردی! از کی انگیجد شدی؟ بابا دمت گرم کلی اکسایتد شدم! ما هم اکییم! خدا رو شکر! یکمی بیزی ام دیگه! اینجا کلا آدم همش بیزیه، اگر تایم منیجمنت درستی نداشته باشی یو آر گویینگ تو هو ا سریوس پرابلم! آی نو! خوب آقا خیلی خوشحال شدم، دمت گرم! آی میس یو سو ماچ! قربانت! سی یو! بای!

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

دایورسیتی

سلام...!

هیچ به این فکر کردین که چقدر کار سختیه که آدم بخواد جای خدا باشه! من بیشتر منظورم این جنبه ماجراست که باید درباره هرکسی متناسب با شرایط خودش قضاوت کنی و نمی شه از همه توقع یکسانی داشت. خوب البته ممکنه یکی بگه کی گفته که ما باید درباره آدمها قضاوت کنیم بلکه از اون بالاتر در فکر جای خدا بودن باشیم! من هم قبول دارم، و اصلا مرتب برام پیش اومده که نسبت به قضاوت افراد درباره دیگران با اونها مخالفت کنم چون می گم شما از کجا می دونین شاید اون در یک فضای ذهنی کاملا متفاوتی به این نتیجه رسیده. یعنی من هرچقدر گاهی اعتماد به نفس دارم که مثلا یک موضوع اعتقادی یا ایدئولوژیک درسته به همون حد وسواس دارم که آدم حسن نیت افراد رو زیر سوال نبره. سر همین موضوع هم مرتب از سالها پیش تا به حال با این و اون بحثم می شه... خوب یعنی که ما نمی خوایم جای خدا باشیم باباجان من! آی هوپ ایت ایز کلیر!

امروز هم که نتایج یه نظرسنجی ساده رو که بین برخی بچه های این روستای مدرن برگزار شده بود مرور می کردم دوباره این افکار تو ذهنم تداعی شد. واقعا که چقدر آدمهای مختلف متفاوت فکر می کنن و واقعا که چقدر جالبه که یه تعداد آدم که در نگاه اول به نظر میاد مشترکات زیادی دارن چقدر روشهای متفاوتی رو برای اداره یک برنامه ثابت انتخاب می کنن. مرور این تفاوتها به آدم کمک می کنه راحت تر با این واقعیت کنار بیاد که آدمهای مختلف سلایق مختلفی دارن وهمیشه آماده شنیدن نظرات کاملا جدید باشه. از اون طرف آدم می تونه دلش گرم باشه که اگر هرچقدر هم تلاش کنه نمی شه رضایت همه رو جلب کنه و برای همین با انتقاد یا اعتراض موردی از خودش نا امید نشه...

همین نگاه هم باعث شده برخلاف اینکه تو بحثهای اعتقادی معمولا خیلی جدی می خوام درباره درست و غلط بودن یه نظر نتیجه گیری کنم تو خیلی چیزایی که تو زندگی روزمره سرش بحث می شه اصلا نمی تونم موضع قاطعی داشته باشم چون همش فکر می کنم خوب مثلا این دو تا نظر مال دو تا سلیقه هست که هیچکدومش مطلقا درست یا غلط نیست و می تونه هرکدوم به مزاق یک نفر خوش بیاد و جفتش هم دلیل محکمی در اثبات یا ردش نداریم و اساسا در حدی نیست که بشه گفت قطعا درسته یا غلطه. حالا از رنگ و مدل لباس و کفش و مو بگیر تا خیلی از رفتارهای روزمره زندگی و گیرهایی که خیلی موقع ها به هم از نحوه حرف زدن تا دلخوشی ها و چیزهای دیگه به هم می دیم.

و خدا گفت: ای مردم! همانا ما شما را از مردی و زنی آفریدیم و شما را در دسته ها و گروههای گوناگون قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید، به راستی که گرامی ترین شما در نزد خدا پرهیزگارترین شماست - 13 حجرات

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

اونجا به اینجا!

سلام...!

ببینم شما چقدر اهل سفر هستین؟ به نظر من زندگی خودش سفر از لحظه ها به لحظه هاست که چون خیلی ظریف و با آرامش اتفاق میفته برامون عادی شده و تغییراتی که پیش میاد و سفری که در اون هستیم رو خیلی موقع ها اصلا احساس نمی کنیم.

در هر صورت ما این وبلاگ رو چند سال پیش ساخته بودیم اما بالاخره (یا به قول خودم بله خره) امروز مقدر شد رسما از اونجا کوچ کنیم بیایم اینجا! چرا؟ خوب دیگه به چند دلیل که فکر نمی کنم دونستنش به حال کسی سودی داشته باشه.

از این حرفها که بگذریم امروز داشتم به مرگ فکر می کردم... به مردن و زنده شدن... شنیدین درباره آدمهایی که معتقدن یک بار مرگ رو تجربه کردن؟ به نظر شما مثلا اگر من یا هر کس دیگه ای بگه که مرگ رو تجربه کرده برای شما که خواننده یا دوست یا آشنا هستی هیچ موضوع مهمی که در افکار و عقایدت تاثیر بذاره تلقی می شه یا صرفا گاهی آدم از سر کنجکاوی یا تنوع دوست داره از این چیزها بشنوه؟

...