۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

ساعت

سلام...!

احساس می کردم که چقدر خسته ام و چقدر خوابم می آید. اینکه فردا صبح زود کلاس دارم و هنوز بیدارم و نمی دانم کی قرار است به تختخواب بروم. اینکه امروز هم از آن روزهای طولانی بود...نگاهی به ساعت انداختم تا ببینم چقدر تا صبح مانده...

هه...! تازه 11:30 شب بود...! خنده ام گرفت...! خواب از سرم پرید...!

۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه

اعتدال و سیاست

سلام...!

اعتدال زیباست و شاید کمتر کسی باشد که در نگاه اول مخالف آن باشد. البته آنچه که هست آنکه اعتدال را چطور تعریف می کنیم.

در میان تنازعات و اختلاف ها یکی از راههای متداول برای اینکه اختلاف بین دو گروه با صلح و آشتی به پایان برسد این است که از طرفین بخواهیم هرکدام از بخشی از خواسته های خود صرفنظر کنند تا نقطه ای میانی که نه کاملا به سود این طرف و نه تنها به سود آن طرف ماجراست مورد توافق طرفین قرار بگیرد و آشتی برقرار شود.

معمولا در میان این تنازعات گروهی هم پیدا می شوند که معتقدتد اساسا مشکلات ناشی از تند روی دو سوی دعواست و با اتخاذ مواضعی میانه روانه (نسبت به آنچه دو طرف دعوا می گویند) آنها را به دست برداشتن از تندروی دعوت می کنند.

اما چیزی که به ویژه در مباحث سیاسی گاه خیلی بامزه می شود تلاش گروهی از چهره ها برای ماندن در این به اصلاح حد وسط تحت هر شرایطی است تا آنجا که گویی "اعتدال" را "میانگین نظرات موجود" ترجمه می کنند و همواره می خواهند با ماندن در نقطه میانگین هم کمی پیش طرفین اعتباری کسب کنند و هم جایگاه خود را به عنوان یک میانه رو در همه شرایط حفظ کنند.

مثلا وسط این دعواهای ایران کسانی هستند که اصرار دارند تحت هر شرایطی وسط ماجرا بمانند...

آخر عزیز من ما هم دوست داریم تعادل را! اما این نحوه میانه روی که شما انتخاب کردی را می خواهی تا کجای ماجرا ادامه بدهی؟ مثلا اگر زدند و 100 نفر را کشتند می خواهی بگویی که باید به 50 نفر قانع می شدند و زیاد کشتند؟ یا اینکه اگر حکومتی مردمش را بی دلیل محدود و اذیت می کرد و می خواست مردم بپذیرند که حق اعتراض به چیزی ندارند و همیشه باید ممنون و گوش به فرمان باشند آنوقت حد اعتدالت این می شود که بگویی باید مردم به نصف شدن محدودیت ها راضی شوند و حکومت باید محدودیتها را نصف کند؟ حالا اگر حکومتی خواست همه زندانیان سیاسی را اعدام کند حد اعتدالت می شود 50 درصد را بیشتر نکش؟

خجالت بکش بی چهارچوب! برای خودت دیسیپلین داشته باش! اینکه تو دنبالشی اعتدال نیست...!

(یه نفر تو ذهنم هست که هی مصاحبه می کنه درباره اوضاع ایران و تحفه ایه این "اعتدال" که برای خودش تعریف کرده!)

۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

ما

سلام...!

مدتی پیش فرصتی پیش آمد تا با استاد و رئیس گروه مطالعات دینی دانشگاه تگزاس - آستین گفتگویی یک ساعته داشته باشم. در میانه گفتگو ایشان مطلبی گفت که برایم جالب بود. آقای دکتر که خودش پیرو مذهب شیعه و دارای علایق شخصی بسیار به مطالعات دینی منطقه خاورمیانه است ولی اصلا هندی است می گفت که از مدتها پیش زمینه فعالیتهای خود را از منطقه خاورمیانه به منطقه جنوب آسیا تغییر داده و علت آن هم این بوده که

Persians are the most divided people and when you want to study religion in Middle East you can not ignore Iran. If I wanted to include Iran in my studies I would have no choice except getting involved in all that culture and become part of those divisions and that was too much trouble for me so I changed my area of research!

به نظر شما چقدر هماهنگی و کار گروهی بین یا با یک جمع ایرانی کار آسانی است؟
به نظر شما ما تا چه حد حاضریم با کسی کار یا مشارکت کنیم که مانند ما فکر نمی کند؟
به نظر شما مشکلی اگر هست تا چه حد مقصر آن کسانی غیر از خود ما هستند؟ 

۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

مصر - ایران

سلام...!


دردی که یک درد کشیده از ستم یک ستمگر می کشد در هر کجای عالم که باشد آدمهای هنوز کمی از آدمیت برایشان مانده را می آزارد.  و البته در مقابل رهایی از این درد یا حتی خبری امیدبخش از پایان حکومت ستمگر مایه شادمانی همان دسته از آدمهاست!

در این میان خط تاثیر رویدادها در تاریخ برای خودش حکایتی است و اینکه آدمها می شود اثری از خود برجا بگذارند که بسی طولانی تر از عمرشان باشد و موثر برای بسی بیشتر از اطرافیانی که می شناسند و می بینند...

راستش بهت زده می شوم از اهمیت لحظه ها و اثرشان برای ما آدمها در جهانی که ملیونها و شاید ملیاردها سال از آغازش می گذرد ... ما آدمهایی که بیشترمان به غذایی که سیرمان کند و کمی از آن لذت ببریم و آبی پاکیزه و محیطی آرام که بتوان در آن زندگی کرد و روز و شب را سپری نمود قانعیم و اینقدر کوچکیم در برابر این هستی... و شاید هم نیستیم...!

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

تکرار یعنی سکون

سلام...!

تکرار یعنی سکون، حال آنکه حتی در برابر نمایشی ظاهرا تکراری همیشه می توان عمیق تر شد... وقتی برایت تکراری شد چیزی، به خودت شک کن، که شاید "بیشتر اندیشیدن" را بر نمی تابی، چرا که برای اندیشه ناساکن، تکرار نا آشناست ...

"گم"
"روزمره"
"توجه"
"دل"
"دل"
"امانت"
"بالا"
"به"
 "تو"
"هدف"
"گم" 
"نمی ماند" 
"خود" 
"فراموش" 
 "لحظه" 
 "می مانی"
 "دل" 
"خود" 
"دل"
"کودک"
"خوب"
 "دل"
"لحظه"
"له"
"دل"
"حقیقت" 
"غافل"
"غفلت" 
"وقت تلف کردن" 
"نگاه"
"توجه"
"حقیقت"
"زندگی"
"هدف"
"حقیقت"
 "حقیقت"
"حجاب"
"گذشتنی"
"حقیقت"
 "دل"
 "گذشتنی"
"سایه"
"حقیقت"
"بی شک"
"گذشتنی"
"امیدوار"
"حقیقت"
"مشتاق" 
"دل" 
"برای او می تپد"
"انتظار" 

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

برای دل خودم

سلام...!

اینها که اینجا می نویسم برای نمایش نیست. هر از گاهی چند خطی است برخواسته از دل تا اگر چیزی دوست داشت جاری شود یشود و اینجا بماند تا بعدا اگر "دل" خواست سراغش برود و جایی باشد که نشانی از آن بیابد. البته خواندن حرف دل برای دوستی که دوستت دارد هم دوست داشتنی است ... 

از اینکه بگذریم فکرش را بکنید... عکس مردی را که چند سال است ندیدی یک لحظه ببینی و با اینکه همان چند سال پیش هم هر از گاهی چند دقیقه با او از در و دیوار می گفتی همین که با خواندن نوشته زیر عکس بفهمی که بار سفرش را از این سرا بسته دلت بخواهد که های های گریه کنی و لحظه ای بعداشک ها جاری شوند و تو در تلاش تا صدای گریه ات بلند نشود...

"خباز" کفاش با صفای دانشگاه با چیزی بالای 50 سال حضور در حجره ای کوچک و بی ریا که از در و دیوارش کفش های این و آن آویزان بود رفت...خدایش رحمت کند... گاه تا پایش نرسد باور نمی کنی که تا این حد به کسی یا چیزی یا جایی "دل"  "بسته" باشی... "خباز" را در طول حدود 10 سال آخر حضور در وطن دیدم. او مرد خنده رو و دل زنده ای بود که همیشه چیزی برای گفتن داشت و لبخندی برای هدیه کردن... 




۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

فصل ها تکرار نمی شوند

سلام...!

سالها پیش دوستی داشتم که به سرعت دچار تغییرات بنیادی در افکارش شد و به برکت خواندن کمی کتاب از صادق هدایت و نیچه و شاید البته پرسشها و اندیشه هایی که در ذهنش بازی می کرد و آنچه جامعه سیاست زده ایران در مقابل این ذهنیات به او می داد و نمی داد تبدیل شد به یک روشن فکر نا امید و منتقد معترض به اینهمه موهومات که به باورش مردم بدانها دل بسته اند. 

یادم هست که یکبار سر کلاس معارف بحث بالا کشید و دوست ما گفت زندگی تکرار مکررات است. روزهایی که شب و شبهایی که روز می شوند و روزهای هفته که هفته ای یکبار تکرار می شوند و ماهها و فصل ها و حرکت تکراری زمین به دور خورشید و همینطور تولد ها و مرگ ها که می آیند و می روند و خلاصه اینکه ما در یک چرخه بسته گیر افتاده ایم و در این سرای تکرار مکررات با این افکار موهومی دل خود را خوش می کنیم...

و من آن روز و امروز بی استدلال یا با استدلال ایمان داشتم و دارم که در این جهان هیچ لحظه ای از لحظه ها تکرار لحظه ای دیگر نیست و در این جهان جز نو چیزی زاده نمی شود...

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

ندای درونی

سلام...!

آدم جان...! مواظب باش "گم" نشوی در "روزمره" زندگی! اینها که می بینی، این چیزها که مرتب "توجه" ات را به آنها می دهی در "دل" اثر می گذارد و این "دل" "امانت" ی است که برای چیزهایی بس "بالا" تر و "به" تر به "تو" داده شده... "هدف" را "گم" نکنی چون چیزی که با تو "نمی ماند" حواست را پرت کرده! مراقب "خود" ات باش و "فراموش" نکن که این "لحظه" ها می گذرد و تو "می مانی" و "دل" ی که ساختی برای "خود" ...

"دل" را همچو "کودک" ی که پر از استعداد است و پر از انرژی ببین. آنچه برایش "خوب" است را به او بده و آنچه برایش خوب نیست را از او دور کن. مبادا لحظه ای بیاید که به خود بیایی و ببینی که "دل"، زیر "لحظه" ای که همچو ماشینی عبور می کرد "له" شد و این کودک وجودت دیگر جانی برای بودن ندارد... و مبادا هدف را فراموش کنی تا روزمره زندگی، "دل" را همچون کودکی که دوستی ناباب پیدا کرده از "حقیقت" "غافل" کند و در "غفلت" بزرگ شود مثل کسی که جز "وقت تلف کردن" چیزی نمی داند...

عادت بده این کودکت را تا "نگاه" و "توجه" اش به "حقیقت" باشد، آنچنان که گویا از همه "زندگی" برایش "هدف" ی جز خیره گشتن در "حقیقت" نیست... حتی اگر "حقیقت" را از پس "حجاب"ها گم کردی چشمانت را بر "گذشتنی" ها ببند تا "حقیقت" خود به یاری ات بیاید و در "دل" ات حلول کند و بدان که هرچه "گذشتنی" است شاید "سایه" ای از "حقیقت" باشد ولی خود، "بی شک" "گذشتنی" است.. و بسی "امیدوار" باش که "حقیقت" خود "مشتاق" رسیدن به "دل" ی باشد که "برای او می تپد" و در "انتظار" است تا به او خیره شود ...

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

پنگلیش

سلام...!
آقا حال و احوال؟ همه چی اوکیه؟ لانگ تایم نو سی! دلم برات تنگ شده بود! اوه مای گاش! حالا یادم اومد تو فیس بوک دیدم استاتوست رو عوض کردی! از کی انگیجد شدی؟ بابا دمت گرم کلی اکسایتد شدم! ما هم اکییم! خدا رو شکر! یکمی بیزی ام دیگه! اینجا کلا آدم همش بیزیه، اگر تایم منیجمنت درستی نداشته باشی یو آر گویینگ تو هو ا سریوس پرابلم! آی نو! خوب آقا خیلی خوشحال شدم، دمت گرم! آی میس یو سو ماچ! قربانت! سی یو! بای!