۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

برای دل خودم

سلام...!

اینها که اینجا می نویسم برای نمایش نیست. هر از گاهی چند خطی است برخواسته از دل تا اگر چیزی دوست داشت جاری شود یشود و اینجا بماند تا بعدا اگر "دل" خواست سراغش برود و جایی باشد که نشانی از آن بیابد. البته خواندن حرف دل برای دوستی که دوستت دارد هم دوست داشتنی است ... 

از اینکه بگذریم فکرش را بکنید... عکس مردی را که چند سال است ندیدی یک لحظه ببینی و با اینکه همان چند سال پیش هم هر از گاهی چند دقیقه با او از در و دیوار می گفتی همین که با خواندن نوشته زیر عکس بفهمی که بار سفرش را از این سرا بسته دلت بخواهد که های های گریه کنی و لحظه ای بعداشک ها جاری شوند و تو در تلاش تا صدای گریه ات بلند نشود...

"خباز" کفاش با صفای دانشگاه با چیزی بالای 50 سال حضور در حجره ای کوچک و بی ریا که از در و دیوارش کفش های این و آن آویزان بود رفت...خدایش رحمت کند... گاه تا پایش نرسد باور نمی کنی که تا این حد به کسی یا چیزی یا جایی "دل"  "بسته" باشی... "خباز" را در طول حدود 10 سال آخر حضور در وطن دیدم. او مرد خنده رو و دل زنده ای بود که همیشه چیزی برای گفتن داشت و لبخندی برای هدیه کردن... 




۱ نظر:

Sara گفت...

man nazar dade buudam vali emruz mibinam nist:(